۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

راهی جز سقوط ندارد برگ پاییزی...

آپلود عکس

راهی جز سقوط ندارد برگ پاییزی... وقتی می داند درخت؛ عشق برگ تازه ای در سر دارد!

سیاست ،بدون شرافت

هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند:
ثروت، بدون زحمت- لذت،بدون وجدان- دانش،بدون شخصیت
تجارت ،بدون اخلاق- علم ،بدون انسانیت
عبادت،بدون ایثار
سیاست ،بدون شرافت
آپلود عکس

مقصد خدا بود نه بهشت...

آپلود عکس

زلال كه باشى ، آسمان در توست...

آپلود عکس

فرقى نمی كند گودال آب كوچكى باشى ، یا دریاى بیكران زلال كه باشى ، آسمان در توست...

واقــعـا به کـــجــاچــــنــيــــن شـــــتـــابـــــا ن؟؟

وفادارى؟ ... خدا بيامرزدش ...صداقت؟ .... يادش گرامى...غيرت؟..... به احترامش يك لحظه سكوت... معرفت؟ ..... يابنده پاداش ميگيرد ......عشق؟ ..... از دم قسط... .
واقــعـا به کـــجــاچــــنــيــــن شـــــتـــابـــــا ن؟؟؟
آپلود عکس

تو سزاوار آرامشي...

آپلود عکس


ديگران را ببخش، نه بخاطر اينكه آنها سزاوار بخشش تو هستند به اين دليل كه تو سزاوار آرامشي (( زرتشت ))

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

خطاهاوگناهانم بی شمارند

خدایا خطاهاوگناهانم بی شمارند اما رحمت تو بیش از تمامی انهاست تو هر روزفرصت زندگی تازه رابه من می بخشی مرا خردی عطا کن تادرست را ازنادرست تشخیص دهد ومرانیرویان بخش تا راه های ناهمواررابپیمایم... آپلود عکس

زمان خاک سپاری......

گاه آدمی در بیست سالگی می میرد ولی در هفتاد سالگی به خاک سپرده میشود.
(صادق هدایت)
آپلود عکس

تو از نژاد چشمه باش

بگذار آدمها تا میتواند سنگ باشند ، ” تو از نژاد چشمه باش “
آپلود عکس

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

روز بعد هم چیزی برای خوردن نیست....

آپلود عکس

شهری بود که همة اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریداره ا و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده. روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.

هیچکس مجبور نیست انسان بزرگی باشد...

هیچکس مجبور نیست انسان بزرگی باشد تنها انسان بودن کافی ست . . .
آپلود عکس

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

آرزویـے بکن ...

آپلود عکس

آرزویـے بکن ... گوش ـهاے خدا پر از آرزوست و دستهایش پر از معجزه.. ارزویـے بکن ... شاید کوچکترین معجزه اش بزرگترین آرزوے تو باشد.

۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد،

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد،
اما تو که دستت به زمین می رسد بلندم کن ...
آپلود عکس

زمان ساز سفر میزند...


آپلود عکس

زمان ساز سفر میزند... بی هیچ پاداشی حراج محبت کنیم که همه ما خاطره ایم!

سفر مرا به زمین های استوایی برد

سفر مرا به زمین های استوایی برد.
و زیر سایه آن «بانیان» سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش و تنها ، سر به زیر و سخت

سهراب سپهری


مولتی هاستر

تصویر تقابل علم وثروت


مولتی هاستر
 معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاءاش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند. پسر با صدایی لرزان گفت: ننوشتیم آقا..! پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دستهای قرمز و باد کردهاش را به هم میمالید، زیر لب میگفت : آری! ثروت بهتر است چون میتوانستم دفتری بخرم و بنویسم....

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

دوستای واقعی...

MultiHoster
وقتی که دوستای واقعی ام کنارم هستن، از تیغه ی تبر هیچ تبر زنی نمیترسم...

کفش های قرمز

MultiHoster
 دخترک طبق معمول هر روز، جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های فرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: اگه تا آخر ماه، هر روز بتونی تمام چسب زخم هاتو بفروشی، آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم. دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا ... و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه ... خدا نکنه ... اصلا کفش نمی خوام!